کم کم از تنهایى از اون همه دردایى که داشتم تو زندگیم بدون هیچ فردایى میمردم
تا شد چشمم افتاد تو دوتا چشم زیباى تو همون چشماى عجیبت که تو عمرمم ندیدم
شب شد و روز شد و بد بود حالم خوب شد و خیلى بهتر شدم وقتى دستاى قشنگتو گرفتم
کم کم آروم شدم عاشق تو مست تو عاشق چشمات تو بارون این صحنه چقدر قشنگه
…
نظرات